بزرگی گفت ایوب پیمبر


که چندین سال گشت از کرم مضطر

ز چندان رنج آهی بود مقصود


چو کرد آهی نجاتش داد معبود

زکریا ارهٔ بر سر بزاری


بدوگفتا اگر آهی برآری

کنم از انبیا بسترده نامت


مزن دم تا کند اره تمامت

عجایب بین کزان یک آه می خواست


وزین یک خامشی را ز آه می خواست

نه آهی می توان کرد از بر خویش


نه خامش می توان بودن، بیندیش

چو دریائیست این دو چشم و جانی


نه سر پیدا ونه بن نه میانی

درین دریا نه خاموشی نه گفتار


نه ساکن بودنت لایق نه رفتار

جوانمردا تو چندین پیچ پیچی


چگونه می بری چون هیچ هیچی

هزاران پرده بیش از ظلمت و نور


چگونه منقطع گردد رهی دور

هزاران بند داری تا قیامت


چگونه ره بری راه سلامت

مگر از پیش برخیزد حجابی


ز لطف حق بتابد آفتابی

که چون آن لطف از پیشان نباشد


جهانی درد را درمان نباشد